سفارش تبلیغ
صبا ویژن
[ و به پسر خود محمد بن حنفیه فرمود : ] پسرکم از درویشى بر تو ترسانم . پس ، از آن به خدا پناه بر که درویشى دین را زیان دارد و خرد را سرگردان کند و دشمنى پدید آرد . [نهج البلاغه]
لوگوی وبلاگ
 

آمار و اطلاعات

بازدید امروز :26
بازدید دیروز :11
کل بازدید :69778
تعداد کل یاداشته ها : 28
103/9/5
2:9 ص
موسیقی

E

گیفان درغارت ترکمنان (1)iiiii

امروزه اگر از بجنورد به سمت شیروان را هی شور در بین را به تابلویی بر می خریدکه گیفان را نشان می دهدواز کناره کارخانه پترشیمی وقتی بگذرید داخل گردنه های پرپیچ خم دره های کوچک قتلیش می شوید.به راستی که فقر محرومیت را که در این دهات به آشکارا دلهر رهگذ را به درد خواهد آورد

نه کاری نه محصولی نه از طرف جانبی حمایت می شوند.با داشتن دو سه عدد بزوزمین دیمه که آن هم اگر باران نبارد حصولی در کار نیست ‌‌.با تمام این رنج وسختی ماندن درچنین مکانها از نظر وطن پرستی بزرگترین فداکاریست.

گیفان در زمان کش مکش یار محمد خان با شجاع الدوله چند سالی جزء محالات قوچان بوده اکنون جزء شهرستان بجنورد می باشد

میرزامحمد دل پسند گفت . بیاد خودم ترکمنان نوخورلی به غلامان حمله کرد ریس ترکمنان

0هاشم خواجه بود بابا قربان که از شکارچیان غلامان بود به برج رفت سنگر گرفت نگذاشت ترکمناها وارد غلامان شوند: ترکمنان هرچه تلاش گردند کارشان نتیجه ای نکرفت چون بابا قربان تفنگ پنچ تیر سلاطی داشت میگفت صد تیر فشنگ دارم به تعداد فشنگام ترکمن می کشم اگر ترکمنی جرات دارد جلو بیاید0 18 روز در محاسره ترکمن ها بودن . در این هنگام فرج الله خان شیروانی اطلاع یافت وبه کمک بابا قربا ن امد ترکمنان که چنین دیدند پا به فرار گذاشتند0 صادق علی فرح دل 80 ساله ساکن گیفان میگوید

روزی دیدم زنها بر سرشان می زنندو فریادمی کشند بیچاره شدیم ترکمنان   دوازده کودک را که در حال دسته کشی بودند از بین راه ربودند0 پس از چند ماه دونفر رفتند و بچه های خودرا خریدند ومابقی همچنان در میان ترکمنان ماندند از آن بچه هایکی در سنین پنچاه سالگی پرسه جو کنان آمداما اورا کسی نمی شناخت تا اینکه شناسیت داد0

آقای فرح دل افزود خرمن می کو بیدم ملا محمد نامی آمد از من چهار شاخ خواست .گفتم چهارشاخ می دهم و خودم هم می آیم به شرط آنکه داستان پدرت را که به شهر خیوه به اسارت برداند را برایم بگویی0بعد از چند دقیقه چنین گفت؟نام پدرمرمضان آشور بود در یکی از در گیری ها به دست ترکمن ها اسیر شده بودو اورابه شهر خیوه فروختند مدت اسارت چند سال طول کشید ما نمی دانستیم به سر ایشان چه آمد است . هنگامی که بر گشت چنین می گفت"

ترکمنان مرا پس از اسارت شکنجه بسیاری دادند و در آن حال بده من مرابه تجاران خیوه بعنوان غلام فروختندبه من یقین شد که تا آخر عمرم بر ده خواهم ماند و راه بازگشتی برایم نیست مدتی از این قضایا گذشت کار ها مشکل و من در اندیشه فرار بودم 0 در شهر خیوه وظیفه ام نگهداری از چهار پایان اربابم بودکه می بایست در روز0 سه بار آنها را برروی چشمه می بردم وآب می دادم و به فکر این بودم که بجز از کنار چشمه دیگر راه فراری نیست اما هر بار که می رفتم تعدادی انجا بودندو نمی توانستنم با اسب فرار کنم به این نتیجه رسیدم که اسبها را رها کنم وپیاده راه بیابان را پیش بگیرم  هنوز چند ساعتی از فرارم نگذشته بود که چند سواری از شهر خیوه در پی من آمدند من هم که درآن بیابان پناگاهی پیدا نکردم به ناچار زیر خرمنی از (خارشتری) پناه بردم تا ترکمنان بگذرند ومن شب دوباره راه بیفتم 0 اما جستجوی آنها سه روز طول کشید ومن با تنی زخمی رنجورگرسنه تشنه دیگر رمقی برای فرار نداشتم که سواری با زبان ترکمنی گفت(گتدی)سپس برگشتندمن ماندم زیر آن همه خار بی رمق وناتوان با مرگ دست وپنچه نرمی کردم که به ناکاه بوتها ی خار کنار زده شد سه تا دختر در بالای سرم دیدم که آمد بودند خار هارا برای خرمن آماده کنند 0 تا چشمشان به من افتادبا تعجب فریاد زدند (قولی –قولی) یعنی فراری در شهر خیوه به اسیران ایرانی قولی می گفتندبعد از مدتی آن سه دختر بر گشتند ومرا به خانه بردندو سه شبانه روز از من پرستاری کردندودراین مدت خوراک من نان‌‌ـ نباتوـ چای ـ بود که از بزرگ خانه دستور داده شده بودتا رمق از دست رفته من باز گردد در شب چهارم دو فطیر وبا دو شیشه آب مراراهی ایران کردند و گفت یا کشته می شی یا نجات می آبی و من در بزرگواری آن ترکمن میزبان    دعای خیر نمودم   وراه ایران را پیش گرفتم و با هزاران رنج سختی به گیفان رسیدم........ ادامه


  
پیامهای عمومی ارسال شده
+ ای عشق مدد کن به سامان برسیم ، چون مزرعه تشنه به باران برسیم ، یا من برسم به یار یا یار به من ، یا هردو بمیریم و به پایان برسیم .


+ در ذهن اگر نیافرینمت میمیرم ، از شاخه ای اگر نچینمت میمیرم ، ای عادت چشمان بی حوصله ام ، یک روز اگر نبینمت میمیرم .
+ پرسید به خاطر کی زنده هستی ؟ با اینکه دوست داشتم با تمام وجود داد بزنم به خاطر تو ، بهش گفتم به خاطر هیچکس ، پرسید پس به خاطر چی زنده هستی ؟ با اینکه دلم داد میزد به خاطر دل تو ، با یه بغض غمگین گفتم به خاطر هیچکس ، ازش پرسیدم تو به خاطر چی زنده هستی ؟ درحالی که اخم تو چشماش جمع شده بود گفت : به خاطر کسی که به خاطر هیچ زنده است .